صبح


نوشته های خودم

حرف و نوشته های خودم

صبح که از خواب بیدار شدم  دستم رو که  حلقه شده بود زیرم بیرون اوردم تا دوباره دست های نازت روگرفتم  و اروم بیدارت کنم اما  نبودی   کنارم نبودی احساس سرما همه وجودم رو گرفت  ناخودآگاه  استرس و تمام وجودم رو در 5 ثانیه فتح کرد و هزار کر ناجور دیگه به خودم تکون دادم چرخیدم به حالت نیمه نشسته در اودم و جای خالیت رو نگاه کردم که صدای زنگ در اومد

- هنوز بیدار نشدی تابالوگا ؟؟

- چرا همین الان بیدار شدم

خدای شکرت یه روز دیگه شروع شد و هنوز کنارم  به خاطر با اون بودن ازت ممنونم



نظرات شما عزیزان:

مریــم
ساعت19:29---27 آبان 1390

حــوصله ات که سـر مـی رود ؛ بـا دلــــــــم بــازی نکـن ، مـن در بـی حـوصـله گـی هـایــم بـا تـــو زنـدگـی کـرده ام...!!!


l̶̶♥̶̶v̶̶e arezo
ساعت17:16---19 آبان 1390
آدم فهمیده ای بود !
خوب می دانست کجاها خودش را به نفهمی بزند …


عطیه
ساعت23:59---18 آبان 1390
khob minevisii hamishe ashegh v movafagh mersi ke pish man omadii

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 21:12 توسط Shadow walker| |


Power By: LoxBlog.Com